زندگینامه ایلان ماسک (فصل اول)
شرکتهای ماسک همین حالا خیلی جلوتر از تمام خیالپردازیها و بلندپروازیهای او در گذشته هستند و تصویر آنچه قرار است در آینده اتفاق بیفتد قطعا در روزهای سخت هزاران حس خوب و امیدوارکننده به او دادهاند.
فصل اول/ بخش اول
دنیای ایلان
“فکر میکنی زده به سرم؟”
این سوالی بود که «ایلان ماسک» اواخر یک جلسهی طولانی شام در رستوران غذای دریایی فوقالعادهای واقع در «دره سیلیکون» پرسید. من زودتر به رستوران رسیدم و برای خودم نوشیدنی سفارش دادم و میدانستم ایلان (مثل همیشه) دیر میرسد. یک ربع بعد سروکلهی ماسک پیدا شد. کفشهای چرم طبیعی، شلوار جین خوش فرم از یک طراح معروف و پیراهن چارخانه پوشیده بود. قد ماسک حدود ۱ متر و ۸۰ بود؛ اما کسانی که او را میشناسند معتقدند که بلندتر از این بهنظر میآید. او چهارشانه، قوی و لاغر اندام است. ممکن است تصور کنید که ایلان از ظاهرش بهعنوان نقطهی قوت استفاده میکند و وقتی وارد هر اتاقی میشود، مثل یک مرد آلفا با جذبه و خرامان راه میرود. اما برعکس؛ او کاملا کمرو است. موقع راه رفتن سرش را کمی پایین انداخته بود و وقتی به میز رسید خیلی سریع دست داد، سلام کرد و نشست. تازه از آنجا چند دقیقهای وقت برد تا یخ ماسک آب بشود و راحت بهنظر برسد.
جلسهی شام خواست ایلان بود تا در مورد بعضی مسایل باهم صحبت کنیم. هجده ماه قبل، به او گفته بودم که قصد دارم در بارهاش کتاب بنویسم و او هم گفته بود که همکاری نخواهد کرد. این جواب منفی حالم را گرفت؛ اما آن روی خبرنگار یکدندهام را بالا آورد. حالا که مجبور بودم این کار را بدون او انجام بدهم، خب مسالهای نیست. چندین نفر که از شرکتهای ماسک یعنی «تسلا موتورز» (Tesla Motors) و «اسپیس ایکس» (SpaceX) استعفا داده بودند مایل به صحبت و همکاری بودند و علاوه بر این عدهای از دوستان ماسک را هم میشناختم. مصاحبهها یکی بعد از دیگری و ماه به ماه انجام میشدند و هنوز حدود دویست نفر دیگر پیش رو داشتم که یکبار دیگر سر و کلهی ماسک پیدا شد. او وقتی که من در خانه بودم به من زنگ زد و گفت اوضاع به دو حالت میتواند پیش برود: «یا میتواند بگذارد کارم به همین سختی پیش برود» یا «بالاخره در روند پروژه کمکام کند.» او مایل بود کتاب را قبل از انتشار بخواند و در صورت لزوم به متن، پاورقیهایی اضافه کند. او قصد دخالت در نوشتههای من را نداشت؛ اما مایل بود که اگر گفتهای حقیقت نداشت آن را تصحیح کند. من کاملا درک میکردم که این درخواستها ناشی از چیست. ماسک دوست داشت تا حدی در نوشتن داستان زندگیاش کنترل داشته باشد. علاوه بر این، او مثل دانشمندها عجیب و غریب است و از اضطراب درست نبودن واقعیات رنج میبرد. فقط یک اشتباه در یک صفحهی پرینت شده مثل خوره تا ابد روحش را میخورد. با اینکه کاملا شرایط او را میفهمیدم، اما به دلایل حرفهای، شخصی و تجربی نمیتوانستم اجازه بدهم که او کتاب را بخواند. ماسک نسخهی خودش از واقعیت را داشت که همیشه مطابق با آنچه بقیهی دنیا از واقعیات میدانند نیست. او میخواست دربارهی تمام جوابها، حتی به سادهترین سوالهای پرسیده شده در مصاحبهی من با دیگران، توضیح و یادداشت بنویسد و دربارهی نوشتن تمام آن ۳۰ صفحه پاورقی کاملا جدی بهنظر میرسید. با این حال، تصمیم گرفتیم باهم شام بخوریم و دربارهی همه چیز گپ بزنیم و ببینیم که در نهایت به چه نتیجهای میرسیم.
صحبت ما با بحثی در بارهی کارمندهای روابط عمومی شروع شد. ماسک بهشدت در حال بررسی متخصصین این حوزه بود و برای «تسلا» (Tesla) دنبال یک مدیر روابط عمومی عالی میگشت. “بهترین فرد در زمینهی روابط عمومی در دنیا کیست؟” او با سبک و سیاق مختص خودش این را پرسید. بعد دربارهی دوستان و آشنایان مشترک، «هاوارد هیوز» و کارخانهی تسلا حرف زدیم. وقتی گارسون برای گرفتن سفارش آمد، ماسک از او خواست تا غذایی پیشنهاد کند که با رژیم کم کالریاش منافات نداشته باشد. در نهایت به تکههای سرخ شدهی خرچنگ با سس جوهر ماهی مرکب سیاه و سفید رضایت داد. صحبت اصلی ما هنوز شروع نشده بود و ماسک شاماش را هم سفارش داد. او دربارهی بزرگترین ترساش که باعث بیخوابیهای شبانه میشود با من حرف زد: اینکه شریک موسس و مدیرعامل گوگل، «لری پیج» ممکن است بخواهد ناوگانی از روباتهای پیشرفته بسازد که قادر خواهند بود نسل بشر را نابود کنند. ماسک گفت: “خیلی در این باره نگرانم.” حتی این موضوع که او و پیج دوستان نزدیک هم هستند و اینکه پیج ذاتا آدم خوب و خیرخواهیست و نه دکتر شیطانی، حال او را بهتر نکرد. در واقع مشکل از جای دیگری بود. خوش ذات بودن پیج باعث شده بود او تصور کند که روباتها و ماشینها همیشه در خدمت ما خواهند بود. ماسک گفت: “من انقدر خوشبین نیستم. امکان دارد او بطور کاملا تصادفی موجودی شیطانی بسازد.” وقتی شام را آوردند ماسک شروع به خوردن کرد. در واقع او بجای خوردن غذا، با چند لقمهی بزرگ آن را بلعید و از بشقاباش محو کرد. من، ناامید از اینکه بتوانم ماسک را سرحال کنم تا بتوانیم به حرف زدن ادامه بدهیم یک تکهی بزرگ از استیکام را در بشقاباش گذاشتم. همین برای یک دقیقه کارساز شد. تکه؛ بزرگ؛ گوشت؛ محو شد.
کمی طول کشید تا بتوانم ماسک را از بحث تلخ و ترسناک هوشمصنوعی به سمت موضوع اصلی بکشانم. وقتی شروع به صحبت دربارهی کتاب کردیم، ماسک با سوالهای ریزبینانهاش دربارهی دلیل و انگیزهام برای نوشتن کتاب داستان زندگیاش، شروع کرد به سوال پیچ کردنام. در فرصت مناسب نبض مکالمه را بدست گرفتم. حال و هوای خوب آن شب با آدرنالینی که در خونام جریان پیدا کرده بود دست به دست هم دادند و نتیجهاش شد یک سخنرانی ۴۵ دقیقهای دربارهی عللی که ماسک باید بخاطرشان به من اجازه میداد تا بدون هیچ کنترلی از جانب او همه چیز را از زندگیاش بدانم. وقتی راجعبه محدودیتهایی که ماهیت پاورقیها ایجاد میکنند صحبت میکردم، عکسالعمل ماسک مثل یک کنترل فریک شد و آن روی خبرنگارم فورا شروع به چانهزنی کرد. اما در کمال تعجب ماسک بعد از چند دقیقه حرفام را قطع کرد و فقط گفت: “باشه”. چیزی که ماسک خیلی مدنظر میگیرد قصد و نیت دیگران است و بهشدت به کسانی که بعد از شنیدن نه دست از تلاش بر نمیدارند، احترام میگذارد. دهها ژورنالیست دیگر قبلا از او خواسته بودند که در نوشتن کتاب زندگیاش به او کمک کنند، اما تنها کسی که بعد از جواب منفی ماسک سمج وسرسخت به کارش ادامه داده بود من بودم و ظاهرا او ازهمین خوشاش آمده بود.
جلسهی شام خیلی خوشایند پیش میرفت و ماسک هم حسابی به رژیم کم کالریاش چسبیده بود. گارسون یک مجسمهی بزرگ از پشمک زرد سر میز آورد و ماسک با اشتها شروع به خوردن تکههای شکری و پفی مجسمه کرد. همه چیز حل و فصل شده بود. ماسک به من اجازهی تماس و دسترسی به تمام بخشهای اجرایی در شرکتاش و تماس با همهی دوستان و اعضای خانوادهاش را داده بود. قرار شد تا هروقت که لازم است ماهی یکبار با هم جلسهی شام داشته باشیم. برای اولین بار بود که ماسک اجازه میداد یک گزارشگر، لایههای درونی زندگیاش را ببیند. دو ساعت و نیم بعد از شروع شام، ماسک دستهایاش را روی میز گذاشت و خواست از جایاش بلند شود؛ اما مکث کرد، به من چشم دوخت و آن سوال فوقالعاده را از من پرسید: “فکر میکنی زده به سرم؟” این لحظه انقدر عجیب بود که من برای چند ثانیه ساکت و صامت ماندم؛ در حالیکه تمام رشتههای عصبیام در تلاش بودند بفهمند که آیا این یک شوخی است؟ اگر هست چه جواب خوبی باید به آن داد. در مدت کوتاهی که با ماسک گذراندم فهمیدم که مخاطب این سوال بیشتر خودش بوده تا من. جواب من هیچ اهمیتی نداشت. ماسک یکبار دیگر مکث کرد و خواست بداند که آیا من قابل اعتماد هستم یا نه و بعد به چشمهایام نگاه کرد تا خیالاش راحت بشود. چند لحظه بعد، باهم خداحافظی کردیم و ماسک سوار تسلای قرمز مدل S سدان خودش شد و رفت.
هر تحقیقی دربارهی ماسک را باید از مراکز مدیریتی اسپیسایکس در هاوترن کالیفرنیا (منطقهای واقع در چند کیلومتری فرودگاه بینالمللی در حومهی لسآنجلس) شروع کرد. آنجاست که بازدیدکنندهها دو پوستر بزرگ از مریخ میبینند که کنار هم به دیواری که به اتاق ماسک منتهی میشود، نصب شدهاند. پوستر سمت چپ مریخ را همانطور که امروز هست نشان میدهد:« یک کرهی سرد و خالی.» پوستر سمت راست مریخ را با زمینهای وسیع و سرسبز در کنار دریا نشان میدهد. سیاره را گرم و تبدیل به محلی قابل سکونت برای نسل بشر کردهاند. ماسک تمام تلاشاش همین است و در نهایت عملیاش میکند. یکی از اهداف او در زندگی، سکونت انسانها در فضاست. او میگوید: “حاضرم از فکر آیندهی روشن بشر بمیرم. اگر بتوانیم مسالهی انرژی پایدار را حل کنیم و در راه تبدیل شدن به موجودات چند سیارهای و خودکفا در زمینهی حفظ تمدن در سیارهی دیگر خوب عمل کنیم (تا بتوانیم با بدترین اتفاقاتی که احتمال دارد پیش بیاید و فهم و آگاهی انسان را از بین ببرد، مقابله کنیم” مکث کوتاهی میکند و ادامه میدهد: “در اینصورت به نظرم خیلی خیلی خوب میشود.”
اگر بعضی حرفها و کارهایی که ماسک گفته و انجام داده عجیب به نظر میرسد، به این خاطر است که آنها یکجورهایی خیلی عجیباند. برای مثال درحین همین صحبتها منشی ماسک به او یک بستنی خامه و کوکی تزیین شده با تکههای شکلات داد و ماسک درحالی دربارهی نجات زندگی انسان صحبت میکرد که از لب پاییناش بستنی شره کرده بود.
اشتیاق و آمادگی ماسک برای مواجهه با غیرممکنها او را تبدیل به ربالنوع دره سیلیکون کرده بود؛ جایی که مدیرعاملهایی مثل پیج سالها تلاش کرده بودند تا پیرو «استیو جابز» باشند از ایلان با احترام زیادی صحبت میکردند و کارآفرینها را تشویق میکردند که «مثل ماسک باش.» شرایط درهی سیلیکون اما هر روز پیچیدهتر میشد و تصور مردم از آن رویایی و غیرواقعی بود. در این بین ماسک شخصیتی دو چهره بود. او کسی است که ماشینهای برقی و باطریهای خورشیدی دارد و یکی از آرزوهایاش فرستادن موشک به فضاست. استیو جابز را بیخیال شوید. ماسک نسخهی علمی- تخیلی P.T Barnum است؛ کسی که با استفاده از ترس و آرزوهای مردم حسابی پولدار شد. خب، شما میتوانید یک تسلا بخرید و برای مدتی هرچند کوتاه فراموش کنید که انسان چه بلایی سر این کرهی خاکی آورده.
من مدتهاست که عضو این کمپین آیندهگرا هستم. ماسک مرا بهعنوان یک خوشفکر خوشنیت که کارت عضویت در کلوپ «تکنو-اتوپیا»ی درهی سیلیکون دارد، پذیرفت. اعضای این گروه ترکیبی از هوادارن Ayn Rand و مهندسان از خودگذشتهای هستند که جهانبینی فراعقلانیشان را راهحلی جهان شمول میدانند. فقط کافیست که از سر راهشان کنار برویم تا تمام مشکلاتمان را حل کنند. یک روز به همین زودیها قادر خواهیم بود تمام اطلاعات مغزمان را روی یک کامپیوتر آپلود کنیم و بعد اجازه بدهیم الگوریتمها کار خودشان را بکنند و ما هم استراحت کنیم. جاهطلبی آنها اغلب الهام بخششان است و در روند کار به کمکشان میآید. اما صحبت با تکنو اتوپینها بهخاطر پرچانگیهایشان و توانایی صحبت از هر دری بهجز اصل موضوع، خیلی خستهکننده میشود. از همه نگرانکنندهتر این است که پشت تمام حرفهای آنها پیغام زوال انسان نهفته است و اینکه انسانیت ما باری دستوپا گیر است که باید کمکم بیخیالاش بشویم. وقتی که ماسک را در همایشهای دره سیلیکون غافلگیر کردم، سخنرانی پر طمطراقاش کاملا شبیه به چیزی خارج از دستورالعملها و قوانین اتوپینها بهنظر میرسید. از آن بدتر، شرکتهایاش که قرار بود دنیا را نجات بدهند بنظر میآمد که اصلا در این کار موفق نیستند.
حالا در نیمهی اول سال ۲۰۱۲، آدم عیبجو و نکتهسنجی مثل من باید روی موفقیتها و دستآوردهای ماسک تمرکز کند. سرکتهایی که زمانی تحت نظارت او بودند در زمینهی مسایل جدید و بیسابقه موفق بودند. اسپیسایکس یک کپسول حاوی تجهیزات به ایستگاه فضایی بینالمللی فرستاد و با موفقیت آنرا به زمین برگرداند. شرکت تسلا موتورز، اتومبیل مدل S را به بازار عرضه کرد؛ خودرویی شکیل، تماما الکترونیک که صنعت اتوموبیلسازی را کاملا شوکه کرد و به شهر «دیترویت» (Detroit: مرکز صنعت اتومبیل در آمریکا) تلنگر بیدارباش زد. همین دو کار بزرگ، ماسک را بین غولهای کسبوکار تبدیل به استثناییترین و بهترین کرد. فقط استیو جابز که هر از چند گاهی در یک سال، هم یک محصول جدید از اپل و هم شاهکاری از پیکسار (Pixar) به بازار ارایه میکرد، میتوانست ادعا کند که در دو زمینهی مختلف دستاوردهای بزرگی داشته. اما هنوز کارهای ماسک تمام نشدهاند. او همچنین بزرگترین سهامدار و رییس شرکت «سولار سیتی» (SolarCity) هم بود؛ یک شرکت در حال رشد و ترقی انرژی که آمادهی ارایهی اولیهی عمومی سهام میشد. ماسک باعث ایجاد بزرگترین پیشرفتها و دستاوردهایی شد که صنعت هوا فضا، اتومبیلسازی، و انرژی در دهههای اخیر با آن مواجه شده بودند و این درست مثل این بود که ناگهان بازی عوض شده باشد.
سال ۲۰۱۲ بود که من تصمیم گرفتم برای نشریهی Bloomberg Businessweek مقالهای درباره زندگی ماسک بنویسم تا ببینم نتیجه چه خواهد شد. در آن دوران از زندگی ماسک، همهی کارها را دستیار و همراه وفادارش «مریبث براون» (Mery Beth Brown) سر و سامان میداد. او مرا به دیدن جایی که من اسماش را «ماسکلند» (Musk Land) گذاشتم دعوت کرد.
هرکس که برای اولین بار به ماسکلند میرود هم مثل من کمی گیج میشود. به شما گفته میشود که ماشینتان را در One Rock Road واقع در Hawthorne، جایی که ساختمان اصلی اسپیسایکس واقع شده، پارک کنید. هیچ آدم نرمالی نمیتواند Hawthorne را خانه تلقی کند. جایی در غمگینترین و بیقوارهترین نقطهی لسآنجلس که پر از آپارتمانها و فروشگاهها و رستورانهای زشت و قدیمی است که اطرافاش را برجهای سر به فلک کشیدهی تجاری فرا گرفتهاند؛، برجهایی که به نظر میآید در دورانی شبیه به جنبش معماری بیقواره ساخته شدهاند. واقعا ماسک این شرکت را در چنین محلهی مزخرفی تاسیس کرده؟ بعد با دیدن یک مستطیل به مساحت تقریبی ۵۰۰ متر که در آن نمادی از یگانگی ذهن، روح و بدن با رنگ سفید و کاملا چشمگیر خودنمایی میکند، متوجه میشوید همه چیز دارد برایتان روشن میشود. آنجا ساختمان اصلی اسپیسایکس است.
فقط وقتی از در ورودی اسپیسایکس وارد میشوید ابهت و شکوه آنچه ماسک انجام داده نمایان میشود. ماسک یک کارخانه (به معنای واقعی کلمه) بزرگ و بینظیر ساخت موشک وسط لسآنجلس ساخته بود و این کارخانه هربار یک موشک نمیساخت؛ نه. بلکه چندین موشک را طراحی و تولید میکرد. این کارخانه از بخشهای بزرگ مختلفی تشکیل شده بود. قسمت پشتی، ورودیهای بزرگی برای تحویل بارهای سنگین و حجیم آهن بود که به دستگاه جوشهایی به بلندای یک ساختمان دو طبقه منتقل میشدند. یک سمت تکنسینها با روپوش سفید مادربرد، تجهیزات رادیویی و دیگر دستگاههای الکترونیکی را میساختند. بعضیها عینکهای محافظ مخصوصی به چشم زده بودند و کپسولهایی که این موشکها باید به ایستگاه فضایی ببرند را میساختند. عدهای که خالکوبی و دستمالسر داشتند ترانههای ونهیلن گوش میکردند و موتور موشکها را سیمپیچی میکردند. جایی دیگر بدنههای تکمیل شده موشکها را کنار هم چیده بودند تا سوار کامیونها بشوند و کماکان در قسمت دیگر این ساختمان راکتهایی منتظر پوششی از رنگ سفید بودند. آنجا صدها نفر مدام در حرکت بودند و اطراف دستگاهها و ماشینهای عجیب کار میکردند.
فصل اول/ بخش دوم
دنیای ایلان
این فقط ساختمان شمارهی یک در ماسکلند بود. اسپیسایکس چندین ساختمان داشت که قبلا بخشی از یک کارخانه بویینگ بودند که برای۷۴۷ها فیوز میساخت. یکی از این ساختمانها سقفی منحنی داشت و شبیه آشیانهی هواپیما بود. آنجا محل تحقیق، توسعه و طراحی تسلا بود. همانجا بود که این شرکت طرح نهایی تسلا مدل S و بعد از آن مدل X را طراحی کرد. در پارکینگ بیرون از این استدیو، تسلا یک ایستگاه شارژ رایگان برای رانندگان لسآنجلسی ساخته بود. این مرکز شارژ را میشد به راحتی پیدا کرد؛ به این خاطر که ماسک یک ستون قرمز و سفید که لوگوی تسلا روی آن بود در آن ناحیه نصب کرده بود.
اولین مصاحبهام با ماسک را در استدیو انجام دادم و کمکم در همان مصاحبه نحوهی صحبت و عملکرد ماسک دستم آمد. او یک مرد با اعتماد به نفس است که البته همیشه نمیتواند این را بخوبی به دیگران نشان بدهد. در اولین برخورد، ماسک کمی خجالتی و حتی دستپاچه بهنظر میرسد. ته لهجهی آفریقای جنوبیاش را هنوز دارد؛ اما جذابیت آن باعث نمیشود که متوجه مدل حرف زدن با مکث و آرام او نشوید. مثل دیگر مهندسها یا فیزیکدانها، ماسک وقتی که در ذهناش دنبال عبارت درست میگردد مکث میکند و معمولا بهترین و علمیترین و سرراست ترین جواب را بدون اینکه کمی سادهتر و قابل فهمترش کند، به شما تحویل میدهد. او توقع دارد شما در طول صحبتهایاش کاملا حواسجمع و متمرکز باشید؛ اما هیچکدام از اینها اذیت کننده نیستند. ماسک در حین صحبت بذلهگویی هم میکند؛ فقط موضوع اینجاست که همیشه در مکالمههایتان با او کمی فشار و استرس حس میکنید. او اصلا اهل صحبتهای خارج از بحث و بیهدف نیست (و در نهایت بعد از سی ساعت مصاحبه، ماسک اجازه داد کمی به بخشهای دیگری از زندگی، شخصیت و روحیاتاش برسم.)
اغلب مدیرعاملهای سرشناس دستیاری دارند که همیشه دور و برشان میپلکد. ماسک اکثرا کارهای مربوط به ماسکلند را خودش ردیف میکند. در واقع این ماسک همانی نیست که با خجالت وارد رستوران شد. بلکه کسیست که صاحب و مدیر این شرکتهاست. من و ماسک در طبقهی اصلی استدیو در حالیکه او در حال راه رفتن و بررسی تکههای مختلف ماکتها و ماشینها بود، حرف میزدیم. در هر قسمت، کارمندها به سمت ماسک میآمدند و اطلاعاتی به او میدادند. او به دقت به آنها گوش میداد و در ذهناش بررسی میکرد و از هر قسمت که راضی بود سرتکان میداد. آنها برمیگشتند سر کارشان و ماسک به سراغ بخش بعدی میرفت. یکبار هم مدیر طراحی تسلا، Franz Von Holzhausen از او خواست رینگ و لاستیکهایی که برای مدل S رسیده را چک کند و بعد در جلسه برنامهریزی برای مدل X شرکت کند. آنها با هم صحبت کردند و بعد به اتاقی رفتند که مدیران اجرایی فروش با یک نرمافزار گرافیکی خیلی عالی آماده بودند تا با ماسک جلسه داشته باشند. آنها میخواستند جدیدترین تکنولوژی رندر سهبعدی را به ماسک معرفی کنند که تسلا را قادر میسازد نسخهی مجازی مدل S را با کیفیت بیشتری طراحی کند و درنتیجه تاثیر جزییاتی مثل سایهها و نور خیابان را روی بدنهی ماشین ببینند. مهندسان تسلا نیاز به تجهیزات محاسباتی داشتند و منتظر تاییدیهی ماسک بودند. در حالیکه صدای دریل و هواکشهای غولپیکر صنعتی روی نحوهی صحبت کردن مدیران فروش برای قانع کردن ماسک تاثیر میگذاشت اما آنها تمام تلاششان را کردند تا ماسک راضی به خرید شود. ماسک کفش چرمی میپوشید و شلوار جیناش از برندهای معروف بود و البته تیشرت مشکی که حکم لباس کارش را داشت. او که تحت تاثیر فروشندههای سهبعدی قرار نگرفته بود به آنها گفت راجع به پیشنهادشان فکر میکند و سپس به سمت منبع بلندترین صدا رفت (یک کارگاه در استدیوی طراحی، جایی که مهندسان تسلا برای ساختن یک سازهی ۹ متری دکوری برای ایستگاه شارژ در حال ساخت داربست بودند.) ماسک گفت: “این سازه میتونه از یه طوفان درجه ۵ جون سالم به در ببره. فقط یکم نازکترش کنید.” بالاخره من و ماسک سوار ماشین تسلا مدل S مشکی او شدیم و به ساختمان اصلی اسپیس ایکس رفتیم. در راه ماسک گفت: “فکر کنم در آنجا کلی آدم باهوش ببینیم که مشغول کار با اینترنت و انجام کارهای مالی و قانونی هستند. همین یکی از دلایلی است که آنقدر که باید نوآوری نمیبینیم.”
ماسکلند غافلگیر کننده است.
من در سال ۲۰۰۰ به سیلیکون ولی آمدم و در نهایت از Tenderlion یکی از محلههای سانفرانسیسکو سر درآوردم. این بخش از شهر جاییست که محلیها توصیه میکنند از آن دوری کنید. آنجا شما مدام با صحنههای عجیب مواجه میشوید؛ مثلا آشفتهحالی را میبینید که سرش را به ایستگاه اتوبوس میکوبد. این بخش تاریک و خشن سنفرانسیسکو است و جاییست که میتوانی ببینی رویای دنیای اینترنت و ارتباطات از بین میرود.
سنفرانسیسکو سابقهای تاریخی در طمع و پولدوستی دارد. این شهر پشت ماجراهای جستجو برای طلا بود و حتی یک زلزلهی ویران کننده هم نمیتواند جلوی حرص و آز اقتصادی شهر را برای طولانی مدت بگیرد. گول ظاهر آرام این شهر را نخورید. ریتم واقعی این شهر پر سر و صدا و مهیب است و در سال ۲۰۰۰، سنفرانسیسکو تحت تاثیر رونق کسب و کارها و همان طمع همیشگی بود. آن دوران دیدن جمعیت زیادی که دچار تب «با اینترنت خیلی زود پولدار شو» شده بودند بینظیر بود. پالسهای انرژی این جریان فراگیر سراسر شهر را ملتهب کرده بود و من هم آنجا بودم؛ وسط محرومترین بخش سانفرانسیسکو و شاهد بودم که مردم چطور با این جریان بالا و پایین میروند.
همه تقریبا داستانهای معروف جنون کسب و کار در این دوره را شنیدهاند. شما دیگر مجبور نبودید برای راه انداختن یک شرکت موفق چیزی بسازید که دیگران از شما بخرند. فقط کافی بود ایدهای درباره کسب و کار اینترنتی داشته باشید و همه جا اعلاماش کنید تا یک سرمایهگذار مشتاق شود هزینههای عملی شدن ایدهی شما را تامین کند. هدف اصلی این بود که در کوتاهترین زمان بیشترین درآمد را داشته باشید چرا که همه حداقل در ناخودآگاهشان فکر میکردند در نهایت این رویا تمام و واقعیت از جایی شروع میشود.
اهالی درهی سیلیکون مصداق بارز کلیشهی سختکوشی شدند. مردم در سنین بیست، سی، چهل و پنجاه سالگی شب و روز کار میکردند. اتاقکها و خوابگاهها تبدیل به اقامتگاههای موقت شدند و سطح بهداشت شخصی به حداقل رسید. عجیب اینکه، مشخص شد ساختن «هیچی» کار بسیار پر زحمتی است. اما، وقتی فشار کار کمتر شد، گزینههای تفریحی زیادی در دسترس بود. شرکتهای معروف ورسانههای قوی آن دوران در جدالی سخت برای از دور خارج کردن همدیگر گرفتار شدند و مهمانیها و مراسم هرچه بزرگتر و رویاییتر برگزار میکردند. شرکتهای قدیمیتر با خرید جایی در محل برگزاری کنسرتها و استفاده از رقصندهها، آکروباتبازها، نوشیدنیهای مجانی و دخترهای جذاب سعی داشتند از دور عقب نمانند. شرکتهای جدید هم با انواع دیگر تفریحات رایگان وارد گود میشدند. تفریح و خوشگذرانی در آن دوران تنها چیزهایی بودند که معنی داشتند. همینکه دوران خوشگذرانی به خوبی ادامه پیدا کرد، جای تعجب نیست که روزهای سخت آتی را نادیده گرفتند. اینکه روزهای سرخوشی را به ذهن بسپاری خیلی خوشایندتر است تا حواست به سختیها باشد.
بگذارید فقط برای ثبت دوباره در تاریخ بگویم، که فانتزی «با اینترنت خیلی زود پولدار شو» سانفرانسیسکو و سیلیکونولی را دچار افسردگی شدیدی کرد. دوران مهمانیهای بزرگ و تفریحهای خوشایند به سر آمد و فقط اجرای گاه و بیگاه گروه Neil Diamond در نمایشگاههای کسب و کار و تیشرتهای رایگان و کمی خجالت، باقی ماند.
صنعت تکنولوژی مسیر خودش را پیدا نکرده بود. آن سرمایهگذاران سرمایهدار که در دوران حباب با موج همسو شده بودند، نمیخواستند بیشتر از این حماقت کنند و همگی از سرمایهگذاری برای کسبوکارهای جدید دست کشیدند. ایدههای کارآفرینی بزرگ جانشین خوردهریزها شدند. مثل این بود که تمامی درهی سیلیکون وارد دورهی نقاهت و توانبخشی بشود. این داستان ممکن است ملودرام بنظر بیاید؛ اما واقعی است. میلیونها آدم باهوش فکر کردند که میتواند آینده را بسازند. اما… پوف! این بازی را با احتیاط بازی کردن ناگهان تبدیل به مسالهای معمول و متداول شد.
آثار پیدایش این جریان را میتوان در شرکتها و ایدههایی که در این دوره شکل گرفتند، دید. گوگل در همین دوره یعنی ۲۰۰۲ شکل گرفت و واقعا پیشرفت کرد؛ اما این یک استثنا بود. در فاصلهی بین گوگل و ابداع آیفون اپل در سال ۲۰۰۷، سرو کلهی شرکتهای بیرونق پیدا شد و ابداعات جذابی که تازه شروع به کار کردند (فیسبوک و توییتر) اصلا شبیه همردههای قبلی خودشان (Hewlett Packard, Intle, Sun Microsystems) که محصولات فیزیکی داشتند و دهها هزار نفر را استخدام کردند، نبودند. در سالهای بعد هدف از ریسکهای سنگین برای ساختن صنایع جدید و ایدههای بکر برای راحتتر پول درآوردن، به سرگرم کردن مشتریها و توسعهی اپهای ساده و تبلیغات تغییر کرد. Jeff Hammerbacher از اولین سازندگان فیس بوک به من گفت: “خوشفکرترین افراد نسل من در این فکر بودند که چگونه مردم را ترغیب کنند تا روی تبلیغات کلیک کنند و این واقعا مسخره بود.” درهی سیلیکون داشت تبدیل به منطقهای ناخوشایند مثل هالیوود میشد. در همین حین، مشتریاناش تحت تاثیر زندگی مجازیشان آرامتر و منزویتر شده بودند.
از اولین کسانی که هشدار داد این ابداع خلسهآور میتواند منجر به مشکلات بزرگی بشود، فیزیکدانی به نام Jonathan Huebner بود که در مرکز سلاحهای جنگهای هوایی نیروی دریایی پنتاگون در China Lake واقع در کالیفرنیا کار میکرد. او روحیهای آرام داشت. میانسال، لاغر و کمی کم مو بود. دوست داشت شلوار خاکی چرکتاب و تیشرت راهراه قهوهای و یک ژاکت برزنتی خاکی بپوشد. او از سال ۱۹۸۵ سیستمهای دفاعی را طراحی میکرد و کاملا به آخرین دستاوردهای تکنولوژی مواد، انرژی و نرمافزار اشراف داشت. در پی داغ شدن بازار داتکام، او به شدت از ماهیت بهدردنخور طرحهایی که (مثلا نوآورانه بودند) به او پیشنهاد میشد، به ستوه آمد. Huebner در ۲۰۰۵ مقالهای با عنوان «کاهش احتمالی تمایل به نوآوری در دنیا» منتشر کرد، که اگر انگشت اتهام رو به درهی سیلیکون نداشت لااقل هشداری ترسناک بود.
Huebner برای شرح آنچه به عنوان نوآوری با آن مواجه شده بود، از سه مثال و استعاره استفاده کرده بود. بشر امروزی دیگر از تنهی درخت بالا رفته و با اختراعات بسیار منحصر به فرد و تاثیرگذار در زندگیاش مثل اختراع چرخ، الکتریسیته، هواپیما، تلفن و ترانزیستور بزرگترین شاخه آن درخت را پشت سر گذاشته. حالا، ما به نوک درخت رسیدهام و در انتهای شاخهها آویزان ماندهایم و مدام در حال اصلاح اختراعات قبلی هستیم. Huebner برای دفاع از نظریهاش در این مقاله، به کند شدن تناوب اختراعات تاثیرگذار بر زندگی بشر اشاره میکند. همچنین او با استفاده از دادهها و سوابق ثابت کرد که تعداد ثبت اختراعات در طول زمان کمتر شده. او در مصاحبهاش با من گفت: “به نظر من احتمال اینکه بتوانیم باز هم صد اختراع شگفتآور داشته باشیم برای ما کمتر و کمتر میشود.”
Huebner پیشبینی کرده بود که پنج سال طول میکشد تا مردم به آنچه در مقالهام گفتهام برسند و این پیشبینی درست از آب درآمد. حوالی سال ۲۰۱۰، Peter Thiel، یکی از بنیانگذاران سرویس PayPal و از سرمایهگذاران اولیهی فیسبوک شروع به ترویج این ایده کرد که صنعت تکنولوژی باعث افسردگی مردم شده است. “ما ماشینهای پرنده میخواهیم اما در عوض فقط محدودیت نوشتن ۱۴۰ کاراکتری نصیبمان میشود.” تبدیل به شعار آنها در شرکت سرمایهگذاریاش به نام Founder Fund شد. در مقالهای به نام «چه بلایی سر آینده آمد؟» Thiel و همکاراناش شرح میدهند که چگونه توییتر و محدودیت پیام ۱۴۰ کاراکتریاش و دیگر نوآوریهایی مثل آن مردم را افسرده میکنند. او دلیل میآورد داستانهای علمی-تخیلی که آینده را جشن میگرفتند، تبدیل به کابوس شدند؛ چرا که مردم دیگر مثل گذشته نسبت به اینکه تکنولوژی زندگیشان را عوض میکند، خوشبین نیستند.
من تا قبل از بازدید از ماسکلند چنین طرز تفکری داشتم. در حالیکه ماسک دربارهی اهدافاش و کارهایی که تصمیم داشت انجام بدهد اصلا محتاط و خجالتی نبود، اما فقط چند نفر از بیرون شرکتاش از کارخانهها، مراکز تحقیق و توسعه و گالریهای فروش ماشین بازدید کرده بودند و از نزدیک شاهد کارهایی بودند که او انجام داده. او کسیست که بیشترین تاثیر را از اصول اخلاقی درهی سیلیکون گرفته و به سرعت دستبهکار شده و سازمانهایی بدون سلسله مراتب اداری و کاغذ بازی تاسیس کرد و آنها را برای ساخت و اصلاح ماشینهایی بزرگ و بینظیر بکار گرفت. به دنبال مسایلی بود که پتانسیل آن را داشته باشند که تبدیل به دستاوردها و موفقیتهایی شوند که ما به دنبالشان هستیم.
قاعدتا، ماسک هم باید دچار این افسردگی و بد بینی میشد. او در سال ۱۹۹۵ و وقتی تازه از کالج فارغالتحصیل شد خیلی زود دچار شیفتگی داتکام شد و یک شرکت به نام Zip2 تاسیس کرد (چیزی شبیه نسخهی اولیه گوگل مپ و Yelp) این سرمایهگذاری ریسکی خیلی زود به موفقیتی بزرگ تبدیل شد. در سال ۱۹۹۹ شرکت Compaq را به قیمت ۳۰۷ میلیون دلار خرید. از این معامله ۲۲ میلیون دلار نصیب ماسک شد که تقریبا تمام آن را در کار بعدیاش (یک استارتآپ بنام PayPal) سرمایهگذاری کرد. به عنوان بزرگترین سهامدار PayPal، وقتی که در سال ۲۰۰۲ شرکت eBay این مجموعه را به قیمیت ۱٫۵ میلیارد دلار خرید، ماسک به طرز باور نکردنی پولدار شد.
او بجای اینکه در درهی سیلیکون بماند و مثل دیگران دچار کجخلقی شود، به لسآنجلس نقل مکان کرد. عقل سلیم در آن دوران حکم میکرد که صبر کند تا در زمان مناسب دوباره دست به کار بشود. اما او این منطق را با سرمایهگذاری ۱۰۰ میلیون دلاری در اسپیسایکس، ۷۰ میلیون دلاری در تسلا و ۱۰ میلیوندلاری در سولارسیتی عملا رد کرد. با اینکار او تبدیل شد به مردی که چندین سرمایهگذاری ریسکی انجام داده و با ساختن محصولات بسیار پیچیده در دو منطقهی بسیار گران در لسآنجلس و سیلیکون ولی این ریسک را دو برابر کرده است. هرزمان که امکان داشت شرکتهای ماسک چیزهایی که طراحی کرده بودند را میساختند و به این فکر میکردند که آیا صنایع هوافضا، اتومبیل و انرژی خورشیدی آن را به عنوان یک طرح پیمانکاری میپذیرند.
ماسک با اسپیسایکس با غولهای بزرگ مجموعههای صنایع نظامی آمریکا مثل Lockheed Martin و بویینگ در رقابت بود. او همچنین با کشورهایی مثل چین و روسیه هم در افتاده بود. اسپیسایکس به عنوان تامینکنندهی به صرفه در این صنعت شناخته میشد. اما این برای برنده شدن به اندازهی کافی خوب نبود. تجارت فضا، میطلبید که با کله گندههای سیاسی، رابطها و محافظهکارانی که اصول سرمایهداری را قبول ندارند در تماس باشد. استیوجابز هم وقتی که برای معرفی آیپاد و آیتیونز به بازار در برابر صنعت موسیقی قد علم کرد با موانع مشابهی مواجه شد؛ اما در مقایسه با رقبای ماسک که برای امرار معاش خود اسلحه تولید میکردند، سر و کله زدن با تکنولوژی گریزهای بدقلق تفریح به حساب میآمد. اسپیس ایکس موشکهایی را امتحان کرد که میتوانستند با آن محموله به فضا بفرستند و درست به سکوی پرتاب برش گردانند. همچنین این موشکها قابل استفادهی مجدد بودند. اگر این شرکت بتواند این روند را بی عیب و نقص ادامه بدهد میتواند بازار تمام رقبایاش را تصاحب کند و با اختصاص دادن چند مرکز پرتاب موشک برای کارهای تجاری، به طور حتم آمریکا را تبدیل به پیشتاز فرستادن بار و انسانها به فضا کند. این یک تهدید محسوب میشود که بنظر ماسک حتما برایاش دشمنهای سرسختی میتراشد. ماسک میگوید: “تعداد آدمهایی که دلشان میخواهد سر به تن من نباشد بیشتر و بیشتر میشود. خانوادهام نگرانند که مبادا روسها مرا ترور کنن!”
فصل اول/ بخش سوم/ پایانی
دنیای ایلان
با راهاندازی شرکت تسلاموتورز، ماسک در حالیکه بهطور همزمان شبکههای توزیع سوخت در دنیا میساخت در تلاش بود تا اصلاحاتی در روش تولید و فروش ماشینها بوجود بیاورد. بجای ماشینهای هیبریدی که از نظر ماسک سازگاری بسیار کمی با محیط دارند، تسلا در تلاش برای کنار زدن محدودیتهای تکنولوژی و ساختن ماشینهای الکتریکی است که مردم همیشه بهدنبال آنها هستند. تسلا این ماشینها را از طریق واسطهها نمیفروشد؛ بلکه آنها را از طریق اینترنت و مثل اپل در گالریهایی واقع در مراکز خرید معتبر و لوکس میفروشد. بهعلاوه، بهخاطر اینکه ماشینهای الکتریکی نیاز به تعویض روغن یا سایر رسیدگیهای ماشینهای معمول ندارد، تسلا بابت درآمدزایی از خدمات پس از فروش ماشینهایاش دندان تیز نکرده است. عرضهی مستقیم تسلا برای دلالهای ماشین که عادت دارند با چربزبانی پول گزافی بابت خدمات پس از فروش از مشتریها به جیب بزنند توهین بسیار بزرگی بود. ایستگاههای شارژ ماشین تسلا امروزه در بسیاری از بزرگر اههای اصلی ایالات متحده، اروپا و آسیا دایر شدهاند و میتوانند ظرف بیست دقیقه یک ماشین را قادر به رانندگی تا صدها کیلومتر کنند. این به اصطلاح ایستگاههای شارژ سریع از انرژی خورشیدی استفاده میکنند و مالکین تسلا میتوانند رایگان ماشینشان را شارژ کنند. در حالیکه اغلب زیرساختهای آمریکا روبه زوال هستند، ماسک مدام در حال ساختن سیستم مدرن حمل و نقل است که ایالات متحده را قادر میکند در این زمینه از همهی دنیا جلوتر باشد. چشمانداز و و عملکرد ماسک، بنظر ترکیبی از بهترینهای هنری فورد و John D. Rockefeller است.
با سولارسیتی ماسک بزرگترین شرکت نصب و سرمایهگذاری در خصوص پنلهای خورشیدی برای مشتریها و کسبوکارها را بنیانگذاری کرد. ایده و مدیریت سولارسیتی با ماسک بود و پسرخالههایاش Lyndon و Peter Rive ادارهی آن را برعهده دارند. سولارسیتی به منظور کمتر کردن هزینهی صنایع همگانی (برق و…) تاسیس و به یک شرکت مستقل در این صنعت تبدیل شد. زمانی که کسبوکارهای مربوط به تکنولوژی پاک تقریبا رو به ورشکستگی بودند ماسک صاحب دوتا از موفقترین کمپانیهای تکنولوژی پاک بود. امپراطوری کارخانجات ماسک، دهها هزار نیروی کار و توان صنعتی کافی که در جریان بود، ماسک را با درآمد خالص ده میلیارد دلاریاش به یکی از پولدارترین مردان جهان تبدیل کرد.
بازدید از ماسکلند چند نکته را در مورد اینکه ماسک چطور از پس تمام این کارها برآمده روشن کرد. در حالیکه ممکن است صحبت دربارهی «عزیمت انسان به مریخ» به مذاق بعضیها خوش نیاید، اما میتواند برای ماسک یک نیروی فوقالعاده برای تقویت شرکتهایاش بدهد. این یک هدف فراگیر است که برای هرکاری که او انجام میدهد قوانینی یکپارچه وضع میکند. کارمندان هر سه شرکت کاملا در جریان این موضوع هستند و خوب میدانند که آنها هر روز در تلاش برای رسیدن به غیرممکن هستند. وقتی که ماسک اهداف واهی تعیین میکند، عملا کارمنداناش را تحت فشار میگذارد و از آنها به سختی کار میکشد. این موضوع تاحدودی برای در دستور کار مریخ بودن، قابل درک است. بعضی کارمندان او را به همین خاطر دوست دارند. بقیه از او خوششان نمیآید؛ اما به شدت به او وفادارند و به اهداف و طرز فکرش احترام قائلاند. آنچه که ماسک توسعه داد چیزیست که بسیاری از کارآفرینان درهی سیلیکون فاقد آن هستند و آن هم داشتن یک جهانبینی بامعنی است. او جذابترین نابغه در بزرگترین تلاش بشر است که هرکسی رویایاش را دارد. در حالیکه «مارک زاکربرگ» به شما کمک میکند که عکسهای فرزندتان را به اشتراک بگذارید، ماسک میخواهد.. خب.. نژاد بشر را از خودخواهی یا نابودی تصادفی نجات بدهد.
سبک زندگی ماسک برای اینکه بتواند تمام این مجموعهها را مدیریت کند بسیار عجیب است. یک هفتهی عادی از عمارتاش در Bel Air شروع میشود. دوشنبه را تمام مدت در اسپیسایکس کار میکند. بعد سوار جتاش میشود و به درهی سلیکون پرواز میکند. چند روز در تسلا مشغول میشود، که دو دفتر یکی در Palo Alot و یکی دیگر در Fermont دارد. ماسک در کالیفرنیای شمالی خانه ندارد؛ برای همین در هتلی لوکس به نام Rosewood یا در منزل دوستاناش میماند. برای هماهنگ شدن با دوستاناش دستیار ماسک ایمیلی با این مضمون که «جا برای یک نفر هست؟» به آنها میدهد و اگر دوستاش بگوید «بلی» او آخر شب آنجا خواهد بود. اغلب اوقات ماسک در اتاق مهمان میخوابد؛ ولی گاهی هم بعد از بازی با کنسول بازی روی کاناپه خواباش میبرد. او پنجشنبه به لسآنجلس و اسپیسایکس برمیگردد. ایلان و همسر سابقاش، جاستین، از پنج پسرشان (دوقلو و سه قلو) مشترکا نگهداری میکنند و چهار روز در هفته بچهها با ماسک هستند. هرسال، او میزان زمان پروازهای هفتگیاش را جدولبندی میکند تا بتواند کنترل اوضاع را در دست داشته باشد. وقتی از او پرسیدم چطور از پس این برنامهریزی برمیآید، در جواب گفت: “من دوران کودکی سختی داشتم که شاید همان به دردم خورد.”
طی یکی از بازدیدهایام از ماسکلند، او مجبور بود بخاطر برنامهی اردو به دریاچهی کارتر در نشنال پارک اورگان، مصاحبه را خیلی کوتاه وسریع انجام بدهد. ساعت تقریبا ۸ جمعه شب بود؛ بنابراین ماسک باید به سرعت پسرها و پرستارشان را سوار جتاش میکرد تا همگی سوار ماشینهایی بشوند که قرار بود آنها را به دوستانشان در محل اردو برسانند. سپس دوستاناش به ماسک و پسرها کمک میکردند تا لوازمشان را باز کنند و رسیدن دیروقتشان کامل شود. آخر هفته را به پیاده روی میگذراندند و بعد این برنامه تمام میشد. ماسک و پسرها یکشنبه بعد از ظهر به لسآنجلس پرواز میکردند و عصر همانروز ماسک به تنهایی به نیویورک پرواز میکرد؛ میخوابید؛ به تاکشوهای صبح دوشنبه میرفت؛ جلسهها؛ ایمیلها؛ خواب؛ سه شنبه صبح پرواز به لسآنجلس؛ کار در اسپیسایکس؛ سهشنبه عصر پرواز به سنخوزه برای بازدید از کارخانهی تسلا موتورز؛ پرواز به واشنگتن دی.سی در همان شب و ملاقات با رییس جمهور اوباما؛ چهارشنبه شب پرواز به لسآنجلس؛ چند روز کار در اسپیسایکس و برای آخر هفته در جلسهای که مدیر گوگل «اریک شمیت» در Yellowstone برگزار کرده بود، شرکت میکرد. ماسک بهتازگی از همسر دوماش، بازیگر معروف Talulah Riley جدا شده بود و داشت سعی میکرد زندگی شخصی و کاریاش را کنار هم پیش ببرد. ماسک گفت: “بهنظرم زمانی که به بچهها و کارم اختصاص میدهم خیلی هم خوب و مفید است. البته بدم نمیاد زمانی هم برای آشنایی و شروع رابطهی جدید اختصاص بدم. بهنظرم شاید بد نباشه پنج تا ده ساعت… یک زن چند ساعت در هفته لازم داره؟ شاید ده ساعت، ها؟! این خیلی کمه؟! اممم… نمیدونم.”
او وقت خیلی کمی برای خوشگذرانی خودش دارد؛ اما وقتی بخواهد، جشنهایاش هم به اندازهی زندگیاش مهیج هستند. برای تولد سیسالگیاش، ماسک قلعهای در انگلیس برای ۲۰ نفر اجاره کرد. از ساعت ۲ تا ۶ صبح آنها چیزی شبیه قایمموشک که به آن ساردین میگویند بازی کردند، که یک نفر قایم میشود و بقیه باید او را پیدا کنند. یک مهمانی دیگرش در پاریس برگزار شد. ماسک، برادرش و پسرخالههایاش وقتی که تا نیمه شب بیدار بودند تصمیم گرفتند تا ۶ صبح در شهر دوچرخهسواری کنند. آنها تمام روزخوابیدند و بعدازظهر سوار قطار Orient Express شدند. باز هم تمام شب بیدار ماندند، یک گروه هنری جدید و حرفهای بنام The Lucent Dossier Express در این قطار لوکس بود و برنامهی آواز و آکروبات داشت. روز بعد وقتی که قطار به ونیز رسید آنها شام خوردند و بعد در ایوان هتلشان که به Grand Canal مشرف بود کمی باهم وقت گذراندند و معاشرت کردند. ماسک به مهمانیهای بالماسکه هم علاقه دارد و در یکی از این مهمانیها با لباس شوالیه شرکت کرد و برای دوئل با یکی از مهمانها که لباس Darth Vadar را پوشیده بود از یک چتر آفتابگیر استفاده کرد.
برای جشن یکی از تولدهای اخیرش، ماسک پنجاه نفر را به یک قلعه (یا بهتر است بگویم شبیهترین ساختمان به قلعه در ایالات متحده) در Tarrytown نیویورک دعوت کرد. تم این مهمانی لباس Steampunk به سبک ژاپنی بود که برای طرفداران سبک علمی-تخیلی بسیار هیجانانگیز است. ماسک در این مهمانی لباس سامورایی پوشیده بود.
این مهمانی شامل اجرای The Mikado بود؛ یک اپرای کمدی مربوط به زمان ملکه ویکتوریا که کاری از Gilbert و Salivan است و در یک سالن تئاتر کوچک در ژاپن هم اجرا شد. رایلی (که ماسک بعد از به نتیجه نرسیدن پروژه ده ساعت در هفته وقت برای آشنایی با یک دختر جدید) دوباره با او ازدواج کرده بود گفت: “بعید میدانم آمریکاییها چیزی از آن فهمیده باشند.” آمریکاییها و بقیه از باقی برنامههای آنشب لذت بردند. در قلعه، ماسک با یک چشم بند چشمهایاش را بست، به دیوار تکیه داد و دو بادکنک در دستها و یکی هم بین پاهایاش نگه داشت و بعد کسی که قرار بود چاقو پرتاب کند دست به کار شد. ماسک در این باره گفت: “قبلا او را دیده بودم؛ اما نگران بودم که نکنه امروز روز مرخصیش باشه؛ در این فکر بودم که احتمال داره یکی از دستهام رو با چاقو بزنه ولی قطعا هردو رو نمیزنه.” تماشاچیها ترسیده بودند و خشکشان زده بود. Bill Lee، یکی از بهترین دوستان ماسک و یک سرمایهگذار در زمینهی تکنولوژی گفت: “خوبیش اینه که ایلان به علم اشیا معتقده.” و بعد یکی از معروفترین کشتیگیران سامو به همراه یکی از هموطناناش وارد شدند. یک رینگ کشتی از قبل آماده شده بود و ماسک قرار شد با این قهرمان کشتی بگیرد. ماسک گفت: “او تقریبا ۱۶۰ کیلو و جزو سنگینوزنها بود. من که آدرنالین خونام حسابی بالا زده بود تصمیم گرفتم طرف را از زمین بلند کنم. او در راند اول گذاشت که من ببرم اما دور بعد مرا برد. فکر کنم کمرم هنوز بخاطر این کشتی خوب نشده.”
رایلی به این مهمانیها جنبههای هنری اضافه میکرد. آنها قبلا در ۲۰۰۸ باهم آشنا شده بودند؛ زمانی که شرکتهای ماسک در حال ورشکستگی بودند. او شاهد بود که ماسک چطور تمام ثروتاش را از دست داد و سوژهی مطبوعات شد. رایلی میدانست که اثر این روزها برای همیشه باقی میماند و در کنار اتفاقات سخت دیگر زندگی ماسک (مثل تراژدی مرگ پسرش در دوران نوزادی یا شیوهی تربیتی سختگیرانهاش در آفریقای جنوبی) باقی خواهد ماند تا روحاش را زخم خورده کند. رایلی بسیار تلاش کرد تا مطمئن شود ماسک دست از کار میکشد و گذشتهاش اگر چه هیچگاه فراموش نمیشود اما برای مدتی دست از سرش بر میدارد. رایلی گفت: “سعی کردم به سرگرمیهایی فکر کنم که قبلا انجامشان نداده تا کمی روحیه عوض کند. ما تلاش کردیم کمی از کودکی سختاش را جبران کنیم.”
تلاشهای هوشمندانه رایلی آنقدرها تاثیرگذار نبودند. مدت کمی بعد از مهمانی سامو، ماسک را در دفتر اصلی تسلا در Palo Alto ملاقات کردم. با اینکه آن روز شنبه بود، اما در پارکینگ کیپ تا کیپ ماشین پارک شده بود. در دفتر تسلا، صدها نفر نیروی جوان مشغول کار بودند. بعضیها با کامپیوتر مشغول طراحی قسمتهای مختلف ماشین و بعضی دیگر با دستگاههای الکترونیکی که روی میزشان بود مشغول انجام آزمایش بودند. صدای خندههای بلند ماسک هر چند دقیقه در تمام طبقه میپیچید. وقتی ماسک وارد اتاق کنفرانس، که من منتظرش بودم شد متوجه شدم که چقدر کار کردن در روز شنبه برای خیلی از کارمندان هیجانانگیز و تاثیرگذار بوده. ماسک موقعیت را از منظر دیگری میدید. او ازینکه تعداد کمتری از کارمندان آخرهفتهها کار میکنند شاکی بود. “ما به کندی پیش میرویم. تصمیم داشتم به کارمندها ایمیل بزنم. اوه لعنتی، ما خیلی کندیم.” ( هشدار: در این کتاب قراره کلی کلمهی «لعنتی» وجود داشته باشد. ماسک از این کلمه خوشش میآید؛ همینطور خیلی از آدمهای اطرافش!)
بنظر این طرز رفتار و صحبت کاملا با نگرش ما نسبت به آدمهای آیندهنگر و رویاگرا مطابق باشد. تصور استیو جابز یا هاوارد هیوز در حالیکه به همین صورت کارمندها را توبیخ میکنند اصلا سخت نیست. ساختن چیزهایی (بخصوص چیزهای بزرگ) کار سخت و پیچیدهای است. ماسک دو دهه وقت برای ساختن شرکتها صرف کرده؛ او با کسانی سر و کله زده که یا تحسیناش میکردند یا از او خوششان نمیآمده. در دورانی که من این گزارشها را مینوشتم، همین آدمها داوطلب بودند که در مورد روش ماسک برای اداره کسبوکارش یا تجربهی کار کردن با او به من اطلاعات بدهند.
جلسات شام من با ماسک و سفرهای گاهوبیگاهام به ماسکلند حقایق زیادی در مورد او معلوم کرد. او تصمیم دارد چیزی بسازد که بسیار بزرگتر و تاثیرگذارتر از آنچه هیوز و جابز ساختند باشد. در حالیکه بنظر میآمد آمریکا دست از صنعت هوافضا و اتوموبیل خود کشیده، ماسک به سراغ آنها رفت و آنها را طوری بازسازی کرد که تبدیل به موضوعی جدید و فوقالعاده شدند. در قلب این تغییرات، مهارت ماسک به عنوان یک طراح و توسعهدهندهی نرمافزار و تواناییاش در تبدیل آنها به ماشینها قرار دارد. او طوری قطعات و جزییات را باهم ترکیب کرده که کمتر کسی فکر میکند چنین چیزی ممکن است و البته همیشه نتیجه درخشان بود. البته واقعیت این است که ماسک هنوز راه زیادی دارد تا به جایگاهی مثل رکورد ثبت سفارش برای آیفون یا فیسبوک با بیش از یک میلیارد کاربر برسد. در این لحظه، او هنوز برای پولدارها اسباببازی میسازد و امپراطوری در حال رشد و شکوفاییاش ممکن است با انفجار یک موشک از هم بپاشد یا تسلا فقط به اندازهی یک مرجوع گروهی ماشینهایاش با ورشکستگی فاصله دارد. از طرف دیگر، شرکتهای ماسک همین حالا خیلی جلوتر از تمام خیالپردازیها و بلندپروازیهای او در گذشته هستند و تصویر آنچه قرار است در آینده اتفاق بیفتد قطعا در روزهای سخت هزاران حس خوب و امیدوارکننده به او دادهاند. «ادوارد جانگ» یکی از مشهورترین مهندسین نرمافزار و مخترع دربارهی او میگوید: “از نظر من ایلان یک مثال درخشان است از اینکه چطور درهی سیلیکون ممکن است خودش را از نو بسازد و عملکرد خیلی بهتری از به دنبال IPOها بودن و تمرکز بر بالا بردن تولیداتاش دارد. البته این مسایل مهماند اما کافی نیستند. ما نیاز داریم به دنبال مدلهای متفاوت اجرای کارهایی که ماهیت طولانی مدت دارند و جاهایی که تکنولوژی بیشتر یکپارچه است باشیم.” یکپارچگی که جانگ از آن صحبت میکرد هماهنگی هارمونیک بین نرمافزار، الکترونیک، مواد پیشرفته و محاسبات اسب بخار همگی به نظر از استعدادهای ماسک هستند. بنظر میآید ماسک میتواند از استعدادهایاش استفاده کند تا راه را برای رسیدن به دوران ماشینهای عجیب و غریب و به وقوع پیوستن رویاهای علمی تخیلی هموار کند.
پایان فصل اول…
منبع: دیجیکالامگ
- 11 آبان ماه 1403
رونمایی از نسل جدید لباس فضانوردان ناسا با همکاری شرکت «اکسیوم اسپیس» و برند مد «پرادا» (+تصاویر) - 27 مهر ماه 1403
کامیابی آزمایش شرکت اسپیس ایکس در بازگرداندن پیشران موشک به سکوی پرتاب: گامی بسیار بلند در جهت اقتصادی کردن و آسان کردن سفر به فضا - 6 مهر ماه 1403
ایلان ماسک: ۵ «استارشیپ» بیسرنشین به مریخ میفرستیم (+مجموعه تصاویر) - 27 شهریور ماه 1403
فهرست پادکستهای مرتبط با هوانوردی، فضا و هوافضا - 27 شهریور ماه 1403
فهرست نوشتارهای مرتبط با فناوری پرینت سهبعدی - 27 شهریور ماه 1403
فهرست نوشتارهای مرتبط با پهپادها و رباتهای پرنده