زندگینامه ایلان ماسک (فصل سوم)
برای ماسک فرقِ بینِ اتفاقی وارد ماجرایی شدن یا از پیش قصدش را داشتن مهم است. ایلان بسیار مایل بود که همه بدانند او با کارآفرینهای معمولی درهی سیلیکون فرق دارد. او هیچوقت از ترندها تقلید نکرد و فکر پولدار شدن در سرش نبود و فقط به دنبال عملی کردن رویاها و طرحهایش بود.
فصل سوم/ بخش اول
کانادا
فرار بزرگ ایلان ماسک به کانادا بخوبی برنامهریزی نشده بود. او میدانست دایی بزرگاش در مونترآل زندگی میکند و به امید دیدن او سوار هواپیما شده بود. بعد از فرود، در فرودگاه یک تلفن سکهای دید وسعی کرد به کمک دفتر تلفن، دایی بزرگترش را پیدا کند. وقتی موفق نشد، با مادرش تماس گرفت. اما او خبر بدی برای ماسک داشت؛ قبل از پرواز پسرش برای دایی بزرگتر نامه فرستاده بود و زمانی که ماسک در ترانزیت بود، جواباش رسیده بود: «دایی به مینهسوتا رفته» و این یعنی ایلان جایی برای رفتن ندارد. ماسک چمدان به دست راهی مهمانسرای جوانان شد.
بعد از چند روز اقامت و گشت و گذار در مونترآل، ایلان تصمیم گرفت که به یک برنامهی بلند مدت فکر کند. اقوام ماسک سرتاسر کانادا پراکنده بودند و او تصمیم گرفت تکتکشان را پیدا کند. برای همین یک بلیط صد دلاری اتوبوس برای سراسر کشور گرفت که میتوانست هروقت که میخواهد از یک اتوبوس پیاده و اتوبوس دیگری را سوار شود و راهی Saskatchewan، محل اولیهی زندگی پدربزرگاش شد. بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر مسافرت با اتوبوس، او به Swift Current، شهری با پانزده هزار نفر جمعیت رسید و با ناامیدی از ایستگاه اتوبوس به یکی از پسرداییهایاش زنگ زد و بعد به سمت خانهی او راه افتاد.
ماسک یکسال آینده را به انجام کارهای عجیب در کانادا مشغول بود. او در مزرعهی پسردایی که در شهر کوچکی به نام Waldeck واقع بود سبزیجات میکاشت و لوبیاها را با بیل از زمین خارج میکرد. ایلان هجدهسالگیاش را همانجا جشن گرفت و کیک تولدش را با اقوام جدید و چند نفر از همسایههایی که نمیشناخت، خورد. بعدها در ونکوور یاد گرفت شاخهی درختها را با اره برقی ببرد. ماسک سختترین کار عمرش را بعد از مراجعه به یکی از دفترهای کاریابی پیدا کرده بود. او دربارهی پر درآمدترین کار تحقیق کرده و به این یکی رسیده بود: «تمیزکردن اتاق بخار الوار کارگاه چوببری با فرچه و درآمد ساعتی ۱۸ دلار.» ماسک گفت: “باید لباس مخصوص کار میپوشیدی و کشانکشان از تونل باریکی که به زحمت توش جا میشدی، عبور میکردی. بعد در حالیکه هنوز بخار داغ در اتاق بود با جارو خاک و آشغال و شیرهی درختها را جمع میکردی و آنها را از همان تونلی که به زحمت از آن رد شدی، خارج میکردی. اگر بیشتر از نیمساعت آنجا میماندی بخارپز میشدی و میمردی.” اول هفته، سی نفر مشغول به کار شدند؛ سه روز بعد فقط پنج نفر ماندند و آخر هفته فقط ماسک و دو نفر دیگر سر کار میرفتند.
در همین حین که ماسک مشغول زندگی در کانادا بود، برادر و خواهر و مادرش هم در این فکر بودند که به آنجا بروند. وقتی کیمبال و ایلان دوباره در کانادا بههم رسیدند ذات بازیگوش و سرسختشان دوباره خودنمایی کرد. ماسک در نهایت در سال ۱۹۸۹ در دانشگاه کویینز در کینگاستون اونتاریو ثبت نام کرد. (علت ترجیح این دانشگاه به واترلو این بود که ایلان معتقد بود دخترهای جذاب بیشتری دارد.) در کنار درسهایاش، ایلان و کیمبال روزنامهها را میخواندند تا کسانی را که بنظرشان جذاب بودند ملاقات کنند. بعد به نوبت مثل کار فروش تلفنی به این آدمها زنگ میزدند و میپرسیدند که آیا وقت دارند یک ناهار با آنها بخورند یا نه. درعین ناامیدی و اضطراب «پیتر نیکلسون»، رییس بخش مارکتینگ تیم Toronto Blue Jays، نویسندهی ستون تجاری نشریهی Globe and baseball، و یکی از مدیران اجرایی Bank of Nova Scotia سر و کلهاش پیدا شد. او تماس پسرها را بخوبی بخاطر دارد. “عادت نداشتم به درخواستهای غریبه و غیرمنتظره جواب مثبت بدهم و کاملا آماده بودم که با دو پسربچه خیالباف ناهار بخورم.” نیکلاس برای شش ماه بعد به آنها وقت داده بود و در روز موعود برادران ماسک بعد از یک سفر سه ساعته با قطار درست به موقع سر قرار حاضر شدند.
حسی که نیکلسون در اولین برخوردش با برادران ماسک داشت بین او و بقیه مشترک بود. هردو به خوبی خود را معرفی کرده و بسیار مودب بودند. اما ایلان گیکتر و کاملا نقطهی مقابل کیمبال، اتو کشیده و کاریزماتیک بود. نیکلسون گفت: “هرچه بیشتر با آنها صحبت میکردم، بیشتر تحت تاثیر قرار میگرفتم. آنها خیلی مصمم بودند. آخرسر نیکلسون یک دوره کارآموزی تابستانی در بانک را به ایلان پیشنهاد داد و تبدیل به مشاور مورد اعتماد او شد.”
مدت کمی بعد از اولین دیدارشان، ماسک دختر نیکلسون، «کریستین»، را به مهمانی تولدش دعوت کرد. کریستی با یک ظرف مارمالاد لیموی خانگی به آپارتمان مِی در تورنتو رفت و ایلان و پانزده نفر دیگر از او استقبال کردند. با اینکه ایلان قبلا کریستین را ندیده بود اما مستقیما به سمتاش رفت و او را به سمت مبل راهنمایی کرد. کریستین گفت: “و بعد، بنظرم دومین جملهای که از ماسک شنیدم این بود که: من خیلی دربارهی ماشینهای برقی فکر میکنم. و بعد رو به من پرسید: هیچوقت به ماشینهای برقی فکر کردی؟” این مکالمه تاثیر عمیقی روی کریستین (که در حال حاضر نویسندهی مطالب علمی است) گذاشت؛ از این جهت که ماسک خوشتیپِ مهربان و خوشبرخورد، یک نِرد بینظیر بود. او گفت: “نمیدانم چرا؛ ولی در آن لحظه و روی همان مبل من به شدت جذب او شدم؛ شما فقط میتوانستید بگویید که او متفاوت است. همین مرا شیفته کرد.”
کریستین با آن صورت زاویهدار و موهای بلوند، کاملا به ماسک میخورد و این دو تا وقتی ماسک در کانادا بود با هم مدام در تماس بودند. البته آنها هیچوقت قرار ملاقات عاشقانه باهم نداشتند؛ اما جذابیت ماسک برای کریستین بقدری بود که دلاش بخواهد مکالمههای طولانی تلفنی با او داشته باشد. کریستین ادامه داد: “یک شب او گفت اگر امکان داشت که غذا نخورم تا بتوانم بیشتر کار کنم، حتما این کار را میکردم. در آن لحظه آرزو کردم که ای کاش میشد مواد مغذی را بدون اینکه نیاز باشد برای غذا خوردن وقت گذاشت، جذب کرد. این یکی از عجیبترین حرفهایی بود که در عمرم شنیده بودم؛ اخلاق کاری و سختکوشیاش از همان سن معلوم بود.”
زمانی که ماسک در کانادا مشغول زندگی و تحقیقاتاش بود، رابطهای عمیق بین او و جاستین که یک دانشجوی ساده در کویینزلند بود، شکل گرفت. ویلسونِ خوش قد و قامت با موهای بلند قهوهای، بسیار پرانرژی بود و به تازگی نامزدیاش را با کسی که خیلی بزرگتر از او بود بهم زده بود تا به دانشگاه بیاید. از آنجایی که شانس یارش بود، ماسک او را در دانشگاه دید و تمام تلاشاش را کرد تا باهم قرار بگذارند. ماسک گفت: “او خیلی زیبا و باهوش بود و در کنار اینها کمربند مشکی تکواندو هم داشت. او بسیار متفاوت و میشود گفت که جذابترین دختر دانشکده بود.” ماسک اولین قدم برای آشنایی را برداشت: درست جلوی در خوابگاه جاستین مثلا بطور اتفاقی بهم برخوردند و بعد به دخترک یادآوری کرد که قبلا در یک مهمانی همدیگر را دیدهاند. جاستین که تازه یک هفته بود به دانشگاه آمده بود، دعوت ماسک را برای یک قرار بستنیخوری قبول کرد. روز موعود وقتی ایلان به دنبال جاستین رفت، یادداشتی روی در خوابگاه دید و فهمید که قال گذاشته شده. ماسک گفت: “در آن نوشته بود که مجبور است برای امتحان درس بخواند و متاسف است که نمیتواند بیاید.” ماسک سراغ بهترین دوست جاستین رفت تا بپرسد که او معمولا کجا درس میخواد و بستنی مورد علاقهاش چیست. بعد، همانطور که جاستین در مرکز دانشجویان مشغول خواندن اسپانیایی بود، ماسک با یک بستنی قیفی شکلاتی در حال آب شدن پشت سرش ظاهر شد.
جاستین همیشه آرزوی آشنایی با یک نویسنده را داشت: “دوست داشتم که من سیلویا پلات باشم و او تد هیوز.” اما آنچه نصیباش شد یک گیک خستگیناپذیر و جاهطلب بود. این زوج به لحاظ روحی کمی غیرمتعارف بودند و همیشه بعد از امتحان نمراتشان را باهم مقایسه میکردند. نمرهی جاستین ۹۷ شد و ایلان ۹۸٫ جاستین گفت: “اما او رفت پیش استاد و با سبک و سیاق خودش دربارهی دونمرهای که نگرفته صحبت کرد و آن را گرفت. انگار ما همیشه باهم رقابت داشتیم.” ماسک جنبههای رمانتیک هم داشت. یکبار ۱۲ شاخه رز برای جاستین فرستاد و به هر شاخه یک یادداشت عاشقانه که خودش گفته بود وصل کرد. یکبار هم یک نسخه از کتاب «پیامبر» اثر «جبران خلیل جبران» به او هدیه داد و در آن افکار عاشقانهاش را نوشت. جاستین تعریف میکند: “او میتواند کاری کند که شما حس کنید روی ابرها راه میروید.”
طی سالهای دانشجویی، این دو جوان چندین بار قهر و آشتی کردند و ماسک مجبور بود هم سخت کار کند و هم حواساش به رابطهاش باشد. مِی گفت: “او زمانی که با ماسک قهر بود با دیگران معاشرت میکرد و اصلا به ایلان اهمیت نمیداد. خب این برای پسرم خیلی سخت بود.” ماسک با اینکه سعی کرد با چند نفر دیگر دوست بشود اما باز هم تلاش میکرد با جاستین آشتی کند. هرچه بیشتر جاستین نسبت به ایلان بیتفاوتی میکرد او مُصِرتر میشد. جاستین گفت: “او بیوقفه زنگ میزد و ما از صدای بیوقفهی زنگ تلفن میفهمیدیم که ایلان پشت خط است. او اصلا دوست نداشت نه بشنود و شما نمیتوانستید از دستاش راحت شوید. من همیشه او را به ترمیناتور تشبیه میکردم. وقتی چیزی را میخواست نگاهاش روی آن قفل میشد و میگفت میخواهماش. او به مرور زمان و ذره ذره مرا به دست آورد.”
دوران کالج برای ماسک خیلی مفید بود. او تمرین کرد تا کمتر شبیه آقای همهچیزدان باشد؛ در حالیکه با عدهای معاشرت میکرد که هوش و اطلاعاتاش را تحسین میکردند. دانشجوها اصلا تمایلی نداشتند که به ایدههای ماسک راجع به انرژی، فضا یا هرچه که در آن دوره ذهناش را درگیر کرده بود بخندند. ماسک کسانی را پیدا کرده بود که بهجای مسخره کردن آرزوهایاش، آنها را باورپذیر میدانستند.
فصل سوم/ بخش دوم/ پایانی
کانادا
پاییز ۱۹۹۰ «نویدا فاروق»، یک کاناداییالاصل که در ژنو بزرگ شده بود با ماسک هماتاقی شد. هردوی آنها را به قسمت بینالمللی خوابگاه که دانشجویان کانادایی با یک خارجی هماتاق میشدند، فرستاده بودند. اما ماسک یک جورهایی این قانون را نقض کرده بود؛ او کانادایی بهشمار میآمد؛ اما چیزی دربارهی کشورش نمیدانست. ماسک گفت: “یک هم اتاقی هنگکنگی داشتم که آدم خوبی بود. او با جدیت تمام سر تمام کلاسها شرکت میکرد که این خیلی به دردم میخورد؛ چون من به ندرت سر کلاس حاضر میشدم.” ماسک برای درآمد بیشتر مدتی در خوابگاه کامپیوتر یا قطعات آن را میفروخت. او گفت: “میتوانستم آنچه مورد نیازشان است را برایشان سر هم کنم؛ مثلا یک دستگاه مناسب بازی یا چیزی سادهتر که فقط بتواند کلمات را پردازش کند و قیمتاش از آنچه در فروشگاهها هست ارزانتر باشد. یا حتی اگر کامپیوترشان درست بالا نمیآمد یا ویروسی میشد، من درستاش میکردم. تقریبا هر مشکل کامپیوتری را میتوانستم حل کنم.”
فاروق و ماسک که هردو قبل از این در کشور دیگری زندگی میکردند و در بازیهای استراتژیک هم استراتژیهای شبیه به هم داشتند، کم کم صمیمی شدند. فاروق گفت: “بنظرم او به راحتی با دیگران دوست نمیشود، اما به آنها که دوستاش هستند بسیار وفادار است.” وقتی بازی Civilization به بازار آمد، این دو هماتاقی با وجود ترس از نامزد فاروق که گاهی کاملا فراموش میشد، ساعتها وقتشان را صرف ساختن قلمرو خود میکردند. فاروق گفت: “ایلان ساعتها در این بازی غرق میشد تا تماماش کند.” این دانشجوها از سبک زندگی انزواطلبشان لذت میبردند. فاروق ادامه داد: “ما جزو کسانی محسوب میشدیم که میتوانستیم بدون خجالت در مهمانیها شبیه خودمان باشیم. میتوانستیم آنطور که دوست داریم باشیم بدون اینکه حس کنیم از نظر دیگران عجیبغریبیم.”
ماسک در دانشگاه جاهطلبتر از دوران دبیرستان بود. او تجارت میخواند، در رقابتهای سخنرانی برای عموم شرکت میکرد، و علایمی از سرسختی و رقابتپذیری امروزش را نشان میداد. بعد از یکی از امتحانات درس اقتصاد، ماسک، فاروق و چند نفر از همکلاسیها به خوابگاه برگشتند تا جوابها را با جزواتشان مقایسه کنند و خیلی زود معلوم شد اوضاع ماسک بهتر از بقیه است. فاروق گفت: “این گروه جزو ممتازها به حساب میآمدند و ایلان با فاصله زیادی بهتر از همه بود.” پشتکار ماسک تبدیل به وفاداری و ثبات در دوستیاش با فاروق شد. “در مقایسه با دیگران، وقتی ایلان سراغ موضوعی میرود فقط نوع متفاوتی از علاقه را نسبت به آن مقوله نشان میدهد. همین ایلان را از بقیه متمایز میکند.“
در ۱۹۹۲ و بعد از گذراندن دو سال در دانشگاه کویینز، ماسک بورس گرفت و به دانشگاه پنسیلوانیا انتقالی گرفت. ماسک متوجه شد گرفتن دو مدرک بطور همزمان با قوانین دانشگاه Ivy League مغایرتی ندارد؛ بنابراین دست به کار شد. او اولین مدرک را در زمینهی اقتصاد و دومی را در زمینهی فیزیک گرفت. جاستین در دانشگاه کویینز مانده بود و در تلاش بود تا به رویای نویسنده شدن جامهی عمل بپوشاند و کماکان به رابطهاش با ماسک از راه دور ادامه میداد. گاهی به ایلان سر میزد و دوتایی برای تعطیلات آخر هفته به نیویورک میرفتند.
استعدادهای ماسک در دانشگاه پنسیلوانیا بیشتر شکفت و حسابی با دوستاش که دانشجوی فیزیک بود صمیمی شد. مِی گفت: “در پنسیلوانیا، او با کسانی آشنا شد که دوستاش داشتند. آنجا با چند نِرد آشنا شد که حسابی از وقت گذراندن با آنها خوشحال بود. یادم هست که یکبار برای ناهار با هم رفتیم بیرون، و آنها مدام دربارهی فیزیک حرف میزدند. مثلا میگفتند آ بهعلاوه ب میشود فلان متر مربع یا همچین چیزهایی و مدام بلند بلند میخندیدند. خوشحال دیدن او عالی بود.” این بار هم ماسک بین آنهمه دانشجو دوست زیادی نداشت. پیدا کردن کسانی که او را بخاطر داشته باشند خیلی سخت بود. اما او یک دوست صمیمی به نام Adeo Ressi داشت که یکی از کارآفرینهای درهی سیلیکون است و تا امروز رفاقتاش با ماسک پابرجاست.
رِسی لاغر و قد بلند است و ظاهر عجیبی دارد. در مقایسه با ایلانِ محتاط، او دانشجوی اهل هنر و سخت کوش و رنگارنگی بود. هردو مرد جوان دانشجوهای انتقالی بودند و هر دو را به خوابگاه سال اولیهای بیقید و پرسر و صدا فرستاده بودند. این اجتماع بیروح و هیجان با انتظارات رسی جور نبود؛ برای همین با ماسک صحبت کرد تا بیرون از دانشگاه یک خانه اجاره کنند. آنها یک خانهی ده اتاق خوابه که قبلا یک خوابگاه خصوصی بود و مدتها خالی مانده بود را با قیمت خیلی مناسب اجاره کردند. ماسک و رسی در طول هفته درس میخواندند اما وقتی آخر هفته میرسید، هردو بخصوص رسی، خانه را به یک کلوپ شبانه تبدیل میکرد. او پنجرهها را با کیسهزباله میپوشاند تا داخل خانه حسابی تاریک شود و بعد خانه و دیوارها را با نقاشیهای رنگ روشن و هر چیزی که به دستاش میآمد تزیین میکرد. رسی گفت: “آنجا خیلی دنج بود و ما هر بار حدود پانصد نفر را راه میدادیم و نفری پنج دلار ورودی میگرفتیم. در عوض آنها تقریبا هر خوراکی و نوشیدنی که دوست داشتند میتوانستند بخورند.”
جمعه شب که میشد، زمینهای اطراف خانه از شدت باس اسپیکرهای رسی میلرزیدند. یکبار که مِی به یکی از مهمانیها رفته بود متوجه شد رِسی اشیای مختلفی را شبرنگ کرده و به دیوار زده. آخرسر او مسوول گرفتن کت مهمانها و همچنین مبلغ ورودی شد. یک قیچی هم برای احتیاط برای زمانی که پولها در جعبهی کفش گیر کردند، همراهاش بود.
دومین خانه چهارده اتاق داشت. ماسک، رسی و یک نفر دیگر آنجا زندگی میکردند. آنها با استفاده از چند لایه تخته و بشکههای قدیمی میز درست کردند و با ایدههایی مثل این تغییراتی در مبلمان ایجاد کردند. یک روز ماسک به خانه آمد و دید رسی میز تحریرش را شبرنگ کرده و به دیوار زده. ایلان هم آن را از دیوار کند و رنگش را مشکی کرد و نشست به درس خواندن. رسی برای اینکه شبهای مهمانیها را به ماسک یادآور شود گفته بود: “هی، اون تزیین مهمونیها بود!” و ماسک هم جواب داده بود “این فقط میز تحریره!”
ماسک معمولا نوشابهی رژیمی میخورد و خیلی اهل خوردن و نوشیدن و هیجان نبود. او گفت: “یک نفر باید مهمانی را جمع و جور میکرد. من هزینههای دانشگاه را خودم پرداخت میکردم و میتوانستم کرایهی یک ماه را یک شبه به جیب بزنم. Adeo مسوول تغییرات خانه بود و من هم مهمانیها را اداره میکردم.” آنطور که رسی تعریف کرد: “او بچه مثبتترین و محتاط ترین کسیست که در زندگی میتوانستید ببینید. در مهمانیها کار خاصی نمیکرد. هیچ وقت کار خاصی نمیکرد. هیچی. واقعا هیچی. تنها جایی که رسی میتوانست رفتار ماسک را هیجانزده توصیف کند در رابطه با ویدیو گیمها بود که حتی میتوانست تا چند روز هیجانزده باشد.”
علاقهی همیشگی ماسک به انرژی خورشیدی و پیدا کردن راههای جدید برای تولید انرژی در دانشگاه پنسیلوانیا گستردهتر شد. در دسامبر ۱۹۹۴، او باید برای یکی از درسهایاش یک بیزنسپلن مینوشت و در نهایت مقالهای با عنوان «اهمیت خورشیدی بودن» نوشت. مقاله با لحن طنزآمیزی به سبک ایلان شروع میشود، در بالای صفحه اول او نوشته بود: “خورشید فردا طلوع خواهد کرد…” – Little Orphan Annie ، کمیک استریپ آمریکایی، دربارهی انرژی تجدیدپذیر.
مقاله در ادامه بر اساس بهتر شدن کیفیت مواد و ساختار دستگاههای بزرگ انرژی خورشیدی به پیشبینی تحولی در تکنولوژی انرژی خورشیدی در آینده پرداخت. او نحوهی کار صفحات خورشیدی را با جزییات کامل شرح داد و مواد مختلفی که میتوانند بازدهی آنها را بالاتر ببرند را معرفی کرد. او مقالهاش را با کشیدن یک «ایستگاه شارژ در آینده» تمام کرده بوده. در آن دو ردیف صفحهی خورشیدی در فضا بود (هرکدام به پهنای چهار کیلومتر) که انرژی دریافتیشان را توسط ریز موجهای مغناطیسی به آنتن گیرندهای به قطر هفت کیلومتر میفرستادند. نمرهی ماسک برای آنچه استادش «مقالهای بسیار جالب و استخواندار» توصیف کرد، ۹۸ بود.
دومین مقاله دربارهی پروژهای بود که در آن کتابها و مقالات علمی را اسکن و سیستم تشخیص نوری حروف برایشان تعریف و تمام اطلاعاتشان را در یک دیتابیس ذخیره کنند (چیزی مثل ترکیب Google Books و Google Scholar امروز.) سومین مقاله هم دربارهی یکی دیگر از موضوعات مورد علاقهی ماسک بود: «فراخازنها». در یک مقاله چهل و چهار صفحهای ماسک به سادگی و با هیجان دربارهی ایدهی یک فرم جدید از ذخیرهی انرژی که دقیقا مناسب با تجارت آتی او با ماشینها، هواپیماها و موشکها بود. او با اشاره به آخرین دستاوردی که از آزمایشگاهی در درهی سیلکیون بیرون آمده بود نوشت: “نتیجهی نهایی، اولین روش ذخیرهی مقدار قابل توجهی انرژی از زمان تولید باطری است. علاوه بر این از آنجایی که یک فراخازن ویژگیهای ابتدایی یک خازن را دارد، میتواند انرژی را صدها برابر سریعتر از یک باطری هموزن منتقل کند و به همان سرعت دوباره شارژ شود.” ماسک بخاطر «تحلیل بسیار خوباش» نمرهی ۹۷ و جایزهی مالی خوبی نصیباش شد.
گفتههای استادش کاملا درست بود. نوشتهی صریح و موجز ماسک حاصل ذهن منطقی او و حرکت درست و بجا از یک نکته به نکته بعدی است. با این حال، آنچه واقعا درخشان بود، توانایی و تسلط ماسک در مطرح کردن مباحث سخت فیزیک در میانهی یک بیزنسپلن است. بعلاوه، او نشان داد راه درآمدزایی از یک مسالهی کاملا علمی را خیلی خوب بلد است.
هرچه زندگی بعد از کالج برای ماسک جدیتر میشد، او کمتر به کسب و کار در زمینهی ویدیوگیم فکر میکرد. ایلان از بچگی عاشق این بازیها بود و حسابی بازیکن ماهری شده بود. اما آنها را به اندازهای بزرگ نمیدانست که بخواهد پیگیرشان باشد. او گفت: “من واقعا بازیهای کامپیوتری را دوست دارم اما، حتی اگر بازیهای بینظیری هم بسازم، مگر چقدر میتواند روی دنیا تاثیرگذار باشد؟ نه زیاد. حتی با وجود علاقهی زیادم به این بازیها، نمیتوانستم آنها را به دید شغل ببینم.”
ماسک در مصاحبهها گاهی اصرار داشت که مردم بدانند در آن دوران او ایدههای بسیار بزرگی در سرش داشته. طبق گفتههایاش او در دانشگاه کویینز و پنسیلوانیا رویایی داشت که به نتیجه رسید: از نظر او اینترنت، انرژی قابل تجدید و فضا سه موضوعی بودند که باعث تغییرات چشمگیری در آینده میشدند و همچنین بازارهایی بودند که او میتوانست تاثیر زیادی در آنها داشته باشد. او قسم خورده بود که در هر سه زمینه کار کند. ایلان گفت: “به همسر سابقام دربارهی این ایدهها گفته بودم و حتما آنموقع این حرفها بنظرش بیمعنی بودند.”
برای ماسک فرقِ بینِ اتفاقی وارد ماجرایی شدن یا از پیش قصدش را داشتن مهم است. ایلان بسیار مایل بود که همه بدانند او با کارآفرینهای معمولی درهی سیلیکون فرق دارد. او هیچوقت از ترندها تقلید نکرد و فکر پولدار شدن در سرش نبود و فقط به دنبال عملی کردن رویاها و طرحهایش بود. او گفت: “من واقعا در دوران دانشگاه به تمام این موضوعات فکر میکردم. اینها داستانهای ساختگیِ بعد از به وقوع پیوستن ماجرا نیست. نمیخواهم شبیه کسی بنظر بیایم که از قافله عقب بوده یا از مد پیروی کرده یا فقط خوششانس بوده. من یک سرمایه گذار نیستم. بلکه دوست دارم تکنولوژیهایی را که فکر میکنم برای آینده مهم و کاربردی هستند به واقعیت تبدیل کنم.”
پایان فصل سوم…
فصلهای قبلی:
زندگینامه ایلان ماسک (فصل اول)
زندگینامه ایلان ماسک (فصل دوم)
منبع: دیجیکالامگ
- 11 آبان ماه 1403
رونمایی از نسل جدید لباس فضانوردان ناسا با همکاری شرکت «اکسیوم اسپیس» و برند مد «پرادا» (+تصاویر) - 27 مهر ماه 1403
کامیابی آزمایش شرکت اسپیس ایکس در بازگرداندن پیشران موشک به سکوی پرتاب: گامی بسیار بلند در جهت اقتصادی کردن و آسان کردن سفر به فضا - 6 مهر ماه 1403
ایلان ماسک: ۵ «استارشیپ» بیسرنشین به مریخ میفرستیم (+مجموعه تصاویر) - 27 شهریور ماه 1403
فهرست پادکستهای مرتبط با هوانوردی، فضا و هوافضا - 27 شهریور ماه 1403
فهرست نوشتارهای مرتبط با فناوری پرینت سهبعدی - 27 شهریور ماه 1403
فهرست نوشتارهای مرتبط با پهپادها و رباتهای پرنده